دل تو سنگ به قدر شکستن من نیست
تو پاره ی تنمی، پاره ی من آهن نیست
.
بپرس بعد تو خاموشی غریبم را
از آن چراغ، که در خانه هست و روشن نیست
.
دلت خوش است که من زنده زنده می سوزم
ولی رها شدن از عاشقی به مردن نیست
.
چه قدر سنگ زدند و به خود قبولاندم
که ضرب دست تو پشت سرِ فلاخن نیست
.
چقدر حرف برای تو دارم و هر بار
در آب و تاب تماشا توان گفتن نیست
.
چه دردناک و غم آلود! این که می دانی
به هر دری بزنی نیمه ی تو این زن نیست
برچسب : نویسنده : fasle5om بازدید : 76